Detailed Notes on داستان های واقعی

بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.

طبق گزارش‌ها، داستان‌های واقعی ارواح در این محل شامل تمام موارد کلاسیک‌ هستند: صدای قدم‌ها، وسایلی که به تنهایی در اطراف حرکت می‌کنند و بسته شدن خودسرانه پنجره‌ها.

این زوج نترس گفتند که هیچ چیز شیطانی در این خانه احساس نکرده‌اند، اگرچه مطمئناً گرفتار ارواح است.
Rastannameh
اما یک راه‌حل وحشتناک دیگر برای جلوگیری از به اشتباه دفن شدن افراد زنده معایناتی برای تشخیص صحیح مرگ برود. در واقع،‌ در معاینات تشخیص مرگ گاهی انگشتان دست فرد را قطع می‌کردند یا حتی در مواردی ستونی از دود تنباکو را به درون روده‌ی فرد می‌فرستادند.

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند.

بعد از چند جلسه مشاوره با این خانم متوجه شدم که او به دليل وابستگی به پدر و کمرنگ شدن حضور عاطفی او در زندگی‌اش به طور ناخودآگاه به دنبال مردی است که بتواند همچون یک پدر به او تکیه کند. او همسرش را در جایگاه پدر قرار می‌داد و همین عامل باعث شده ‌بود که بعد از مدتی با خود دچار تضادهایی شود و نتواند رابطه‌ گرمي را با همسرش برقرار کند و حتی در رابطه زناشویی هم چار مشکل شده بود.

دکتر چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.

این داستان درباره عشق، از دست دادن، و یک دوز خوب از دیوانگی است.

طبق گفته‌های «غریبه زیبا: روح کیت مورگان و هتل دل کورونادو»، افرادی که فعالیت‌های ماوراءالطبیعه را در این هتل گزارش کرده‌اند، کم نیستند. میهمانان نورهای سوسوزن، یک تلویزیون گول‌زننده و تغییر دما را تجربه کرده‌اند که از ناکجاآباد ظاهر می‌شود و به طور غیرقابل توضیحی ناپدید می‌شود.

پیشنهاد می‌کنیم چند داستان واقعی ارواح را در ادامه این مطلب بخوانید.

انشا با موضوع پدربزرگ و مادر بزرگ به صورت کوتاه و بلند ادبی و زیبا

بااین‌حال، استیون نوولا، متخصص مغز و اعصاب و رئیس انجمن شکاکان نیوانگلند، این زوج را مورد بررسی قرار داد و متقاعد شد که آن‌ها کل ماجرا را ساخته‌اند.

این قیمت حقیقتاً بیش از حد خوب بود که واقعی باشد، بنابراین لوتز، همسرش کتی، و پسرانشان دانیل و کریستوفر با قدردانی وارد خانه شدند.

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *